خرمقدس

a site for uptight people

Saturday, December 27, 2003

ÚÌÈ ÈÓÇÊíå åÇ!

Saturday, June 28, 2003

sos!

weblog out of control! please somebody help me!

Wednesday, June 18, 2003

?¯?„?? ?¨?‡ ?ˆ?³?¹?? ?³?„?ˆ?„ ?§?†???±?§?¯??

?¨?¹?¶???‡?§ ?¯?„?? ?¯?§?±?†?¯ ?¨?‡ ?ˆ?³?¹?? ?ƒ?§?±?ˆ?§?†?³?±?§?? ?´?§?‡ ?¹?¨?§?³??.?¨?±?§?? ?‡?…???† ?‡?… ?…?????ˆ?§?†?†?¯ ?…?‡?±?‡?²?§?±?§?† ?†???± ?±?§ ?¯?± ?¢?† ?ˆ?§?­?¯ ?¯?± ?¯?„?´?§?† ?¬?§ ?¨?¯?‡?†?¯.?¹?´?‚ ?ˆ ?…?­?¨?? ?®???„?? ?±?§?­?? ?ˆ ?¨?? ?¶?§?¨?·?‡ ?¨?‡ ?§???† ?¯?„?‡?§ ?±?§?‡ ?¾???¯?§ ?…???ƒ?†?‡ ?ˆ ?®???„?? ?¢?±?ˆ?… ?ˆ ?¨?? ?³?± ?ˆ ?µ?¯?§ ?‡?… ?§?² ?¯?± ?¯???¯?± ?®?§?±?¬ ?…???´?‡, ?§?†?¯?§?± ?ƒ?‡ ?‡?±?¯?² ?ˆ?¬?ˆ?¯ ?†?¯?§?´???‡,?¨?±?§?? ?§???† ?¬?ˆ?± ?¢?¯?…?‡?§ ?§?² ?¯?³?? ?¯?§?¯?† ???ƒ ?¯?ˆ?³?? ???§?¬?¹?‡ ?¨?²?±?¯?? ?…?­?³?ˆ?¨ ?†?…???´?ˆ?¯ ?†?±?§ ?ƒ?‡ ?‡?…???´?‡ ?¨?‡ ?§???† ???ƒ?± ?…???ƒ?†?†?¯ ?ƒ?‡ ???±?¯?§ ?…?????ˆ?§?†?†?¯ ???ƒ ?¯?ˆ?³?? ?¨?‡???± ?¾???¯?§ ?ƒ?†?†?¯. ?¨?¹?¶?? ?‡?§ ?‡?… ?…?«?„ ?…?† ?¯?„?? ?¯?§?±?†?¯ ?ƒ?‡ ?¨???´???± ?§?² ?‡?± ?†???² ?¨?‡ ?²?†?¯?§?† ?¢?„?ƒ?§???±?§?² ?´?¨???‡ ?§?³??.?¨?‡ ?§???† ?…?¹?†?? ?ƒ?‡ ?¹?´?‚ ?ˆ ?…?­?¨?? ?¢?¯?…?‡?§ ?¨?¹?¯ ?§?² ?ƒ?„?? ?¨?±?±?³?? ?ˆ?§?·?…???†?§?† ?§?² ?…?§?‡?????´?§?† ?¨?‡ ?¯?±?ˆ?† ?±?§?‡ ?…?? ???§?¨?¯ ?ˆ ???‚?±???¨?§ ?‡???† ?ˆ?‚?? ?§?² ?¢?†?¬?§ ?®?§?±?¬ ?†?…???´?ˆ?¯.?¯?„?¯?§?¯?¯?? ?¯?± ?§???† ?¯?„?‡?§ ?…?­?ƒ?ˆ?… ?¨?‡ ?­?¨?³ ?§?¨?¯ ?¯?± ?³?„?ˆ?„ ?§?†???±?§?¯?? ?§?³??.?§?² ?¯???¯ ?ƒ?³?§?†?? ?ƒ?‡ ?†?†???† ?¯?„?? ?¯?§?±?†?¯,?…?­?¨?? ?‡???† ?¨?´?±?? ?†?…?? ???ˆ?§?†?¯ ?¬?§???¯?²???† ?…?­?¨?? ?¯???¯?±?? ?´?ˆ?¯.?´?§???¯ ?´?…?§ ?‡?… ?¯???¯?‡ ?¨?§?´???¯ ?ƒ?³?§?†?? ?±?§ ?ƒ?‡ ?¾?³ ?§?²?…?±?¯ ?‡?…?³?± ???§ ?…?¹?´?ˆ?‚?´?§?† ?¯???¯?± ?‡???† ?ˆ?‚?? ?­?§?¶?± ?¨?‡ ?§?²?¯?ˆ?§?¬ ?†?´?¯?†?¯.?‡?± ?†?†?¯ ?ƒ?§?± ?§???† ?§???±?§?¯ ?±?§ ???§?????¯ ?†?…???ƒ?†?… ?ˆ?„?? ?¢?†?‡?§ ?±?§?®???„?? ?¨???´???± ?§?² ?…?±?¯?… ?¯?±?ˆ?‡ ?§?ˆ?„ ?¯?ˆ?³?? ?¯?§?±?… ?†?ˆ?† ?§?² ?§?² ?§?¹?…?§?„?´?§?† ?¨???´???± ?¨?ˆ?? ?ˆ???§?¯?§?±?? ?…?? ?¢???¯ ???§ ?¨?ˆ?§?„?‡?ˆ?³??.

Monday, June 16, 2003

زندگي يعني اميد و حركت


چه جاي انكار كه ضروري ترين نيازهاي آدم دقيقا همون چيزهايي هستند كه به چشم نمي آيندوطبعا در محاسبات ما هم جايي ندارند.اين را امروز صبح �هميدم.وقتي شب تا ساعت 3از �كر و خيال خوابت نبرد,وقتي صبح ساعت9به زوراز خواب بيدار شدي و هيچ انگيزه اي براي خروج از رختخواب نداشتي,زماني كه تمام قرار هايت رو كنسل كردي يا اون موقعي كه ديگه حس و حالي براي انجام كارهاي تلبار شده ات نداشتي,دقيقا همون موقع است كه مي �همي يك چيز مهم را در زندگي ات از دست دادي,چيزي كه قبلا برات خيلي عادي و پيش پا ا�تاده بوده يا ضرورتش را در زندگي ات درك نكرده بودي.در اين موقع دو راه پيش رو داري,راه اول اين است كه بنشيني و يك عمر زانوي غم در بغل بگيري,قنبرك بزني و به زمين و زمان بد وبيراه بگي كه چرا نميتوني تودنياي ايده آل ات زندگي كني.و راه دوم اينه كه ناكامي هاو محروميت ها را �راموش كني,دستهايت را به زانوانت بگيري,سر پا بايستي و س�ت و سخت تلاش كني كه بقيه �رصتهاي زندگي را از دست ندهي چون زندگي هيچ وقت منتظر تو نمي ماند.امروز براي من روز مهمي است چون تصميم گر�تم كه راه دوم را انتخاب كنم.هر چنداز سختي راه و ضع�هاي خودم با خبرم ولي به هيچ وجه قصد ندارم كوتاه بيايم.مي خواهم با تمام وجود به زندگي چنگ بزنم تا حس كنم كه هنوز زنده ام و ن�س مي كشم.امروز تصميم گر�تم چيزي را در خودم زنده كنم كه مدتهاست از دست داده ام:اميد

Sunday, June 08, 2003


زندگي و آوار


ديروز كه از شمال برگشتم,مي خواستم براتون از م�هوم زندگي بنويسم.مي خواستم بهتون بگم كه زندگي يعني بالا ر�تن از ارت�اعات در�ك,زندگي يعني لمس كردن �ضولات گوس�ند با دست,زندگي يعني بو كشيدن خاك بارون خورده,ياچاي درست كردن تو يك قوري قراضه.ديروز مي خواستم تو خيابان دادبكشم كه همتون را دوست دارم.چهار روز دوري از مظاهر شهر نشيني چنان سرحالم آورده بود كه خيال مي كردم ديگه هيچ بني بشري نميتونه اين عيش را منقص كنه ولي بد بختي هميشه وقتي به سراغتون مي آيد كه انتظارش را نداريد.امروز در اوج شادي بودم,سر شار از ايده هاي نو براي آينده و سرمست غرور از اعتماد به ن�س-چيزي كه در زندگي كمتر تجربه كردم-,براي اولين بارتصميم قاطع گر�ته بودم كه تمام چالش هاي زندگي ام را به �رصت هاي طلايي تبديل كنم و اشتباهات گذشته را جبران كنم كه ناگهان تل�ن زنگ زد... و دنياروي سرم خراب شد.نازنين ترين وچيز�هم ترين آدمي كه در تمام طول عمرم ديده بودم خيلي آروم و راحت گ�ت كه ديگه نمي خواهد من را ملاقات كنه. وبه همين سادگي ات�اق ا�تاد,عين يك كودتاي بدون خونريزي.براي يك لحظه سرم گيج ر�ت و مجبور شدم روي صندلي بنشينم.آنقدر مودبانه و خوشايند صحبت ميكرد كه باورم نميشد حر� از جدايي ميزند.او گ�ت و گ�ت ومن مبهوت و گيج خاطرات يك سال گذشته را دوره مي كردم .اصلا به ياد ندارم درباره چه چيزي صحبت كرديم.�قط يادم مي آيد كه گ�ت:ديگه نميخواهم ببينمت, براي هميشه.جلوي خانواده نتوانستم عكس العملي نشان دهم ,ولي وقتي از جلوي آيينه رد شدم ديدم كه تا بناگوش سرخ شده ام وحالا كه همه خوابيده اند پرده نازكي از اشك جلوي چشمانم را گر�ته طوري كه ديگر نميتوانم به راحتي ص�حه مانيتور را ببينم.حالا من مانده ام و يك دنيا حسرت.كاش اينجور نمي شد.كاش جرات ميكردم و بهش ميگ�تم كه چقدر دوستش دارم.اي كاش دنيا اينجور نبود.اي كاش آنقدر حماقت به خرج نمي دادم. اي كاش و اي كاش و باز هم اي كاش.اولين قطره اشك از گونه ام به پايين مي غلتدومن به اين �كر مي ا�تم كه گريستن چه حس انساني غريبي است.نمي دانم كه در آستانه يك آغاز قرار دارم يا يك پايان.�قط همين قدرمي دانم كه زانوانم چنان سست شده كه به اين زودي ها توانايي برخاستن ندارم.ديگه اشك مجال ديدن نمي دهد.كاش زندگي دكمهrestart داشت اما حالا كه ندارددكمهshut down را ميزنم و ناگهان همه جا ساكت مي شود.

Saturday, May 31, 2003


A Day Of Wonder In Subway




برداشت اول


ساعت 8:30 صبح در يكي از ايستگاههاي مترو.<نما داخلي> يك كارگر ا�غاني كه تي شرت خاكستري و جين آبي پوشيده و ساك آبي بر دوش دارد در يك ايستگاه بين راهي سوارقطار ميشودو روي صندلي مقابل من مي نشيندبا وجود تن�ر از قوم آريانا نمي توانم چشمم را از او بردارم .چيزي در وجود او آشنا است,نگاهش,ر�تارش يالباسش؟نميدانم.هر چند مسخره است ولي با ديدن او به ياد يكي دوستان قديمي ام ا�تاده ام كه در يك دانشگاه صنعتي مشهور مهندسي عمران مي خواند.ولي آخر چه ارتباطي مي تواند بين يك كارگر ساختماني و يك مهندس عمران وجود داشته باشد.كلا�ه از كش� اين ماجرا خودم را روي صندلي رها ميكنم و چشمانم را مي بندم تا كسري خواب ديشب را جبران كنم.كمي بعد صداي يك نوار ضبط شده ورودبه ايستگاه شري� را اعلام ميكند.براي يك لحظه چشمانم را باز ميكنم و كارگر ا�غاني را مي بينم كه براي پياده شدن آماده ميشود وقتي به سمت در خروجي برمي گردد ناخودآگاه نيم خيز مي شوم.پشت تي شرتش آرمي آشنا مي بينم و عبارتي كه نوشته:sharif university of technology


برداشت دوم


ساعت 8:45همان روز,متروي تهران -كرج.طبق معمول به قسمت زيرين قطار مي روم و روي صندلي كنار پنجره مي نشينم .ديري نمي گذرد كه در حلقه دانشجويان دانشگاه آزاد محاط مي شوم,سه دختر و دو پسر19-20ساله,طبق معمول پر سر و صدا و جنجالي .خنده ها و ريسه ر�تن هايشان آزارم ميدهدوشادي شان تنهايي ام را به رخ مي كشد.براي يك لحظه تصميم ميگيرم تا از چيني نازك تنهايي برايشان بگويم وخواهش كنم كه كمي مراعات كنند ولي بازتاب صورتم را در پنجره ميبينم و مي�همم كه براي بازي در نقش يك عاقله مردناصح خيلي خيلي جوانم.�كري به سرم ميآيد,كتاب محبوبم را از كوله در مي آورم و مشغول خواندن مي شوم,اندكي بعد چنان در هنر اكسپرسيونيستي غرق شده ام كه از از هياهوي داخل واگن جز زمزمه اي نميشنوم دنياي رنگهاي تند و گرم ماتيس,طرح هاي ساده شده و موجدار ون گوگ و نقاشي هاي تشنج زده مونك برتر ازهر مخدر و روان گرداني شما را به عالم مجاز مي برد.از مطالعه در قطار در حال حركت سر گيجه گر�ته ام براي يك لحظه سرم را بالا مي گيرم و از پنجره به بيرون نگاه ميكنم ...و خدايا !چه مي بينم!يك طوطي در �اصله كمي از پنجره در هوا ايستاده است.آنهم نه يك طوطي معمولي,يك طوطي ه�ت رنگ مثل پرندگان جنگلهاي آمريكاي جنوبي ,با رنگ هايي به غايت تند و زنده.آيا خواب ميبينم؟بيدارم؟طوطي پرواز كنان در بين درختان پارك چيتگر از نظر محو ميشود.يك لحظه بر جاي مي مانم و نا خودآگاه ميگويم:شما هم ديديد؟طوطي بود!همس�ران صحبتشان را قطع ميكنند و با پوز خند مسخره اي مرا نگاه ميكنند,بعدحر�هاي دم گوشي و خنده هاي ريز وآزاردهنده.يكي از دخترها طوري كه من متوجه نشوم با انگشت اشاره به شقيقه اش ميزند و همگي ميخندند,همه بجز يكي ديگر از دختر ها كه روبروي من نشسته .نمي دانم كه او چرا نمي خندد.ناراحت از اينكه خود را بازيچه چند لمپن قرار داده ام تا كرج سر از كتاب بلندنميكنم.كم كم خودم هم باور ميكنم كه تحت تاثير كتاب كذايي ,اوهام زده شده ام.قطار به ايستگاه آخرميرسد و مردم به طر� در هاي خروجي هجوم مي برند.دختري كه مقابل من نشسته بود صبر ميكندتا دوستانش كمي از ما �اصله بگيرند.بعد سرش پايين مي آورد و خيلي آرام ميگويد:من هم ديدم !

Sunday, May 25, 2003

ازاحمق گريزانم


اگر من روزي به رياست جايي منصوب شوم <صداي ممتد شيشكي حضار>واگر قرار باشد كه براي گزينش پرسنل مورد نيازم تنها يك آزمون برگزار كنم ,مسلما آن آزمون ,تستIQ خواهد بودچرا كه تحمل همه جور آدمي را دارم بجز آدم احمق,شايد از ديدشماحر� من خودخواهانه ومغرورانه جلوه كند ولي از نظر من حماقت گناهي است نابخشودني كه سزاي آن آتش است,آتش بلاهت وقتي در جامعه ا�تاد دامن همه را خواهد گر�ت حتي اگر آن آدم آخرهوش و ذكاوت باشد:گويند كه روزي عيسي سر بر بيابان گذاشته بود و هراسان مي گريخت,حواري پرسيد اي پسر مريم !چون تو داروي هر علتي پس از چه چنين گريزاني؟عيسي گ�ت از احمق,از احمق گريزانم چرا كه حماقت درديست كه آنرا هيچ درمان نيست(نقل به مضمون).بعضي اوقات بنا به ضرورت هاومصالح اجتماعي ,شغلي,سياسي و ...مجبور به همكاري با كساني هستيم كه هيچ سنخيتي با آنها نداريم واين مساله به شدت آزاردهنده است ولي از آن بدتر همكار,هم خانه,همكلاس ياهم ...شدن با كسي است كه نه تنها بويي از ذكاوت نبرده بلكه هوش و استعداد شما را هم به هرز مي دهد.شما را نميدانم ولي من شخصا ترجيح مي دهم كه طر� مقابلم آدم خوش�كر,با هوش ,زيرك و صد البته منطقي باشه تا اينكه �قط هم�كر يا هم دسته من باشه (هر چندهيچ وقت خودم را در قيد دسته يا گروهي قرار ندادم).عمق اين �اجعه زماني خواهد بود كه �رد احمق شريك زندگي يا به نوعيpartner شما باشد,چه چيزي مي تونه بدتر از اين باشه كه شما روزتون را با ديدن يك آدم احمق آغاز كنيد يا مادري را براي بچه هاتون در نظر بگيريد كه ژن بلاهت را به آنها انتقال ميدهد.سينماي ما ,دانشگاه ما,نشريات ما و در يك كلام جامعه ما پر شده از زيبا رويان �اقد ادراك(همان بيشعور سابق!).مسلمادرك ميكنيد كه منظورم از �قد ادراك ,بي سوادي يا دانشگاه نديدگي نيست, اي بسابيشعوركالج ر�ته ديده �كولته !وچه بسا كم سواد �هيم كالج نديده .اگر سابق بر اين براي وارد شدن به دنياي هنر ,استعداد و شم هنري شرط لازم و عرق ريختن و دود چراغ خوردن شرط كا�ي بود امروزه روز آب و رنگ و خال و خط شرط لازم و كا�ي براي هر كاري است.تعجب ميكنم از كساني كه تنها با ديدن يك ضعي�ه وجيهه در كنار خيابان بوق شيپوري ماشين شان را به صدا در مي آورند بدون اينكه توجه كنند طر� از لحاظ �كري در چه سطحي است و آيا اصلا با با آنها سنخيتي دارد يا نه.طبيعي هم هست ,چون اي آدمها به �كر برقراري ارتباط �يزيكي اندو�قط مي خواهند مثل يك گاو نر بيشعور شهوتراني كنند,شايد هم اصلا روحي ندارند كه به �كر ارضاي روحي باشند.خوب چه ميشه كرد ,معنويت كالايي است كه اين روزها مشتري ندارد.راستي اين روزها گوشت ميردامادي كيلويي چنده؟